فرکانس جوان

ساخت وبلاگ

او یک جوان بود

بعد از اینکه وارد دانشگاه شد، تصمیم گرفته بود تا آنجایی که می تواند مستقل باشد و خودش خرج زندگی خودش را تقریبا تامین کند ...

او یک جوان بود

او همچنین در کنار این دغدغه، دغدغه های دیگری هم داشت مثلا او اصلا نمی توانست نسبت به مسائل جامعه و انسانیت و دین بی تفاوت باشد ...

او یک جوان بود 

او کلا تصمیم های بزرگی گرفته بود و شاید کسی هم از تصمیماتش با خبر نبود ... البته او یک جوان بود ... و شاید هم خام ... چون او نمی دانست که دنیا هم کلی تصمیم برایش گرفته است ... مثلا یکی از تصمیمات مهمی که او بعد از وارد شدن به زندگی دانشجویی گرفته بود، این بود که هرگز با دوستان و هم فکران خودش هم اتاق نشود ... و همین کار را هم کرد ... او گفت توضیحش بماند برای بعدها

او یک جوان بود 

او دغدغه داشت که کار اهل بیت روی زمین نمی ماند اما نمی توان دست روی دست هم گذاشت ... او باید حرکت می کرد ... او حرکت هم کرد ... بین راه بود ... هنگام رزرو غذا متوجه شده بود که پولی ته کارتش نیست ... او یک جوان بود و با کلی تصمیم ... گردنش را می زدند به خانواده چیزی نمیگفت ... او هنوز هم یک جوان بود ... او همزمان با کارهای فرهنگی که دغدغه اش بود ... بوفه دانشگاه را هم برای درآمد پذیرفته بود ... او همچنان جوان بود ... او قرار گذاشته بود که خانواده اش را از کیفیت تحصیلاتش ناامید نکند ... او کلی تصمیم در سر داشت ... او هنوز هم یک جوان بود ... هنوز هم از پس همه کارها بر می آمد ... او هم خرج زندگی خودش را در می آورد و هم درس می خواند و هم با تمام وجود کار فرهنگی می کرد ...و برخی کارهای دیگر که او شاید اصلا هیچوقت نگوید، با این حال او یک جوان بود ... او حتی تابستان ها را به کارگری و تدریس مشغول میشد تا خرج 9 ماه تحصیل خود را در بیاورد ... او پر انرژی و یک جوان حلال خور بود ... او نه تنها جوان بود هر روز هم جوان تر میشد ... 

اما

بالاخره او پیر شد ...

او ابتدا با عشق ضربه کاری خورد ...

و سپس

با حرف مردم پیر شد ...

حرف هایی از قبیل از یک جای خاص تغذیه شده ... به یک جایی وصل شده ... ریاکار ... و حرف های شرم آور دیگر ...

اما او وطیفه دارد از کوره در نرود ... او به خودش قول داده است ... اگر زیر قولی که به خودش داده بزند پس چگونه فردا کسی به او و قول او می تواند اعتماد کند ...

او سکوت کرد ...

او بغض کرد ...

و سر انجام درب آزمایشگاه را بسته و اشک ریخت ...

اشک هایش گرم بود ... صورتش سوخت ... هق هق می کرد و دوست داشت فریاد بزند ... او دوباره با یک نفر حرف زد ... آن هم با خدا ...

آری

او پیر شد ... بدجور هم پیر شد ...

فرکانس نیلوفر...
ما را در سایت فرکانس نیلوفر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1frequencyya بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 22 تير 1396 ساعت: 13:43